نامه اي با دو خط


 

نويسنده: معصومه کريمي




 
سلام، چطوري؟ خوبي؟ ننه و آقا خوبن؟ ديروز جعفر اومد هور پيش ما. انگار همه بچه هاي محل داريم جمع مي شيم پيش هم. جعفر يه حرفايي مي زد. راست که نمي گفت؟ هفته پيش هم که باقر اومده بود همين حرفا رو مي زد. مي گفت محل رو گذاشتي رو سرت. مي گفت دو هفته ست که مدرسه نمي ري يا دو هفته ست که لب به غذا نزدي. مي گفت ننه رو خون به جيگر کردي از بس گفتي مي خوام برم پيش محسن. به خدا اگر يه کلمه از اين حرف ها درست باشه من مي دونم و تو. خجالت نمي کشي بچه؟ خيال کردي اين جا هتله؟ هيچ مي دوني اين جا چه خبره؟ مي خوام مثل يه مرد باهات حرف بزنم. خدا مي دونه اگه يک کلمه از اين حرفا با گوش ننه يا سيمين برسه پوست از سرت مي کنم. ننه فکر مي کنه من الان دزفولم و حتي صداي تير و تفنگ هم به گوشم نخورده. مي دوني من الان کجا نشستم؟ توي يه قايق درب و داغون وسط رودخونه، لاي نيزار. به اين جا مي گن هور، اين جا فقط تو رو کم داره! يادم نرفته وقتي مي خواي بري مدرسه دو ساعت کفشاتو دستمال مي کشي. خبر داري اين جا بعضي وقتا با زانو ي ريم توي گل؟ اين جا تا چشم کار مي کنه ني و نيزار و قورباغه و پشه ست. تويي که از ترس پشه کوره و سوسک ننه رو مجبور کردي، برات پشه بند بدوزه، مي خواي بيايي اين جا چيکار؟ زندگي توي آب، خواب توي آب، راه رفتن توي آب. بارون که مي باره مثل ناودون از پاچه شلوارمون و آستين لباسمون آب مي ريزه بيرون. اين جا از لحاف قرمز ملافه شده ننه خبري نيست. هر کسي يه پتوي سياه و کهنه داره که بوي خاک و نمش تا صبح آدمو کلافه مي کنه. اگه الان منو مي ديدي وحشت مي کردي! يه بند انگشت گل جمع شده زير موهام، نزديک به يک ماهه نتونستم برم حموم. تکون مي خوردي خمپاره ست که مي ريزه روي سرت. اين جا از بس خمپاره 60 مي زنند بچه ها اسمش رو گذاشتند ام الشست! مي ترسم امروز - فردا کچلي هم بگيرم. حسين الان با قايق از کنارم گذشت و گفت: «التماس دعا» خيال مي کنه دارم وصيت نامه مي نويسم. لا اله الا الله... نمي دونه يه الف بچه واسه آدم دين و ايمون نمي ذاره. جعفر هم فکر مي کنه نصف شبي زير نور ماه دوباره ياد سيمين زده به سرم، با صداي بلند داد زد: «پدر عشق بسوزه.» ببين چه بلايي سرم آوردي. از دست تو شدم باعث خنده ي بچه ها. حسين خدام خداست بيام بفهمم سرکلاس نرفتي. او وقت من مي دونم و تو، پوست از سرت مي کنم. خيال کردي اين جا مهد کودک که مي خواي بيايي؟ خيلي وقت ها حتي نون خالي براي خوردن گير نمي ياد. مجبوريم نون خشک کپک زده سق بزنيم و پشت بندشم يه ليوان چاي کمرنگ توي ليوان پلاستيکي قرمز. آخ که دلم لک زده واسه آبگوشت هاي پرملاط ننه. ديروز دو تا از بچه هاي هم سن و سال تو رو بردند عقب مي دوني چرا؟ چون اسهال استفراغ گرفته بودن، حالشون خيلي خراب بود. خب جنگ ديگه شوخي که نيست. به ننه نگي ها اخلاقش رو که مي دوني اگه بفهمه اين جا چه خبره الان چادرش رو سرش مي کنه و پا مي شه مي آد اين جا. فقط بهت گفته باشم اگه يه وقت بشنوم...
دوباره سلام. بقيه نامه رو دارم از بيمارستان تبريز برات مي نويسم. خانوم پرستار مي گفتم وقتي آوردنم بيمارستان اين نامه رو اين قدر محکم چنگ زده بودم که خيال مي کردند وصيت نامه است. نمي دونم چي شد گرم نوشتن نامه بودم که يه خمپاره 60 بي سر و صدا اومد سراغم ببخشيد اگه کمي خوني و چروک شده. تازه دو روز بود که تو بيمارستان بستري شده بودم که از توي راهرو حس کردم صداي ننه رو شنيد. داشت گريه مي کرد. فهميدم که با آقا اومدند تبريز از ترس چشمامو بستم. خودم رو زدم به خواب. آخه مي دوني که اونا راضي نبودند بيام جنگ. وقتي اومدن توي اتاق ننه بلند بلند زد زير گريه! آقا جون اومد نزديک تختم دستاي زبرش رو کشيد روي صورتم. بغضم گرفته بود چقدر دستاي کارگري آقا زبر بود. دلم مي خواست گريه کنم اما نمي شد. آخه به اصطلاح خواب بودم. مجروح بغل دستم به ننه گفت:
- اشکالي نداره انشاء الله خوب مي شه.
ننه بغضش ترکيد.
- از دست اين دو تا برادر چي کار بکنم؟!
يه پام بايد تبريز باشه، يه پام رشت!
تعجب کرده بودم رشت ديگه براي چي؟ ... ننه گفت
- برادرش هم توي بيمارستان رشت بستريه...
پس بالاخره کار خودتو کردي ناقلا! ننه گفت پاي رضايت نامه شصت پاي جوهريت رو كوبوندي. شنيدم يک هفته تمام لب هات از تشنگي پوست انداخته بوده. شنيدم زخمي شدي و تک و تنها جا موندي. شنيدم حتي عراقيا بهت تير خلاصي زدند و جيب هاتو خالي کردند، اما زنده موندي! ننه مي گفت تو سينه لباست يه گنج بزرگ داشتي. وصيت نامه هم رزمات مي گفت شب تا صبح سينه خيز اومدي عقب بعدشم از هوش رفتي. شنيدم وصيت نامه ها رو صحيح و سالم رسوندي عقب الهي گريه. راستي حسين هرچي فکر مي کنم نمي دونم. تو کي بزرگ شدي؟ پس چرا من نفهميدم؟ خوب شد او نامه رو برات نفرستادم ماه داره از پنجره بيمارستان مي تابه تو ننه کنار تختم خوابش برده. الهي بميرم چقدر زود پير شده. خانوم پرستار اومده بالاي سرم از دستم عصبانيه!
- مگه هزار بار بهت نگفتم با او دست هاي ترکش خوردت نبايد نامه بنويسي؟!
کاش تو بيمارستان رشت بودم و دست هاي کوچولوت رو مي بوسيدم. اما حيف! آخه ننه مي گفت دو تا دستات رو هم قطع کردند. مي گفت دستات شده عين ذغال... پس پيشونيه بلندت رو مي بوسم. دستام ديگه جون نداره. والا تا صبح باهات حرف داشتم. حسين جان، داداش کوچولو، عزيز دلم، برام دعا کن. دعا کن مثل تو باشم. شب به خير مرد کوچک!
منبع:نشريه شاهد جوان ش 58